شاید روزی این دخترک پنداشته بود که اوهم به خوشبختی،به شادمانی به عشق و امید حقی دارد.اما او،یکه و تنها است،پدر و مادری هم ندارد.او تنهاست!
- چهارشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۴۷ ب.ظ
زنی لاغر و پریده رنگ .با نیم رخی ضعیف و استخوانی،کودکی در آغوش میان کوچه ایستاده است و می نالد.مردم برای شنیدن استغاثه ی او پیرامونش گرد آمده اند.وی از دست آن کسی که مسبب بدبختی اوست ناله می کند. شاید زنی را متهم می کند.شاید هم از شوهرش شکایت دارد می گوید:بچه هایش گرسنه اند و او غذایی برای ایشان ندارد.پول ندارد،نان هم ندارد.هیچ ندارد.از مال دنیا فقط مشتی کاه دارد که باید شباهنگام،او و فرزندانش روی آن بخسبند. می گرید و بعد به راه خود می رود.وقتی که از نظرها دور می شود،هیچ کس از میان این جمع نگاهی به درون آن دلی که با چنگال نومیدی پاره پاره می شود. نمی افکند.فقط صدای قهقهه ای طولانی از جمع بر می خیزد.
چه اهمیت دارد؟ شهامت کار دارد سوزن و نخ نیز دارد.با کار روز و شب خواهد توانست لقمه ی نانی و بستری و پیراهنی نخینی برای خود فراهم آرد و پستو به ستاره ای در آسمان خیره می شود و آواز خوانان به رویاهایش فرو می رود.اما سرانجام زمستان فرا می رسد.زندگی دراین اتاق محقر را که از هر جانب درز و شکافی دارد دشوار میکند.
روزها کوتاه و کوتاه تر می شود،چندن که باید هنگام روز نیز چراغ روشن کرد. ولی روغن گران است .هیزم گران است. نان نیز گران است.زمستان یغماگر بی رحمانه بر این مظهرجوانی و بهار و بامداد می تازد تا او را از پای در افکند.
کم کم گرسنگی پنجه ی تیز خود را از زیر در نشان می دهد و به دورن اتاق رخنه می کند.یک روز پالتو کهنه ای را به غارت می برد.فردا به سراغ ساعت می رود.روز دیگر صندلی و میز،و آخر سر حلقه طلای یادگاری💍 را همراه می برد.همه چیز به فروش رفته،اما هنوز دخترک کار می کند و می جنگد،زیرا هنوز شرافتمند مانده است.منتها اندک اندک،در بیداری شب های دراز،شیطان بدبختی در گوش او حرف هایی تازه و ناشنیده ای زمزمه می کند.
افسوس!غالبا کاری برای او پیدا نمی شود چه باید کرد؟آخر یک روز دخترک گریه کنان 😔 نشان افتخار پدر پیرش را می فروشد.اما این پول هم زود تمام می شود.دختر از شدت سرما می لرزد وسرفه می کند.از خود می پرسد:راستی ایا در جوانی،در هفده سالگی بمیرم؟
#ویکتور_هوگو
- ۹۸/۰۵/۳۰